ما انسانها علیرغم تفاوتهای تعیینکنندهای که داریم، به واسطهی فرم زیستنمان، تجربههایی جمعی نیز کسب میکنیم. بسیار پیش میآید که در یک گفتگوی روزمره تجربههای زندگی خود را از زبان دیگری بشنویم. مثلا خاطراتی از دوران مدرسه، دانشگاه و یا حضور در یک مکان یا زمان خاص، اینها برای ما به تجربههایی همگانی بدل شدهاند. فرقی نمیکند چهکسی گویندهی این روایتها باشد، ما در مقام شنونده میتوانیم نسبت به آن احساس همدلی کنیم.
به نوعی آن تجربه از گذرِ همگانیشدن و روایتشدن، حالتی جامعه پذیر پیدا کرده است. حال چه میشود اگر یک تجربه، که از قضا نیمی از جمعیت یک کشور آن را از سر گذراندهاند به درستی روایت نشود؟ یا به میزان کافی دربارهی آن گفتگو نشود و شناخته نشود؟ چه میشود اگر تجربهکنندگان فقط از کنار آن بگذرند تا فراموش شود یا بخواهند آن زخمهایی را که در خفا خوردهاند، با داستانهای ساختگی جبران کنند؟ مقصودم خدمتِ اجباری سربازی است. تقریبا نیمی از جمعیت کشور، تجربهی چندماه حضور در یک پادگان نظامی را دارند، اما تا همین چندسال پیش، وقتی در فضای عمومی حرفی از سربازی شنیده میشد، این جملات به میان میآمد: سربازی رفتن جوان را مرد میکند، آدمی در دوران سربازی مسئولیت پذیر میشود، چشم روی هم بگذاری دوسال مانند برق و باد میگذرد، چیزی نیست، همه رفتند، تو هم مثل بقیه. به گمانم این جملهها که نشان از باور عمومی جامعهی ماست، ناخواسته فضایی ساخته که شکایت کردن از سربازی و روایت ظلمهایی که آنجا به آدمی روا داشته میشود را مترادف با نازک نارنجی بودن یا ضعف در مردانگی بشمارد. زیر فشار این گفتمان، بخش بزرگی از کسانی که سربازی را تجربه کردهاند، میلی به روایت آن روزها ندارند تا مبادا این اَنگها بهشان نچسبد. وگرنه چطور ممکن است میان آن چیزی که واقعا در پادگان جریان دارد با آنچیزی که جامعه از پادگان میشناسد تا این اندازه تفاوت باشد؟ تا زمانی که یک سازوکار روایت نشود، جامعه نمیتواند احساسی نسبت به آن پیدا کند. مخصوصا پدیدهای مانند سربازی که در محیطی بسته و جدای از مردم، سازوکارهایش را بر سربازان اعمال میکند. در حسینهی پادگان، حدیثی نوشته شده و در قسمتی از آن عبارتی نقش بسته که توجه را به خودش جلب میکند: کارخانهی انسانسازی. هرچه روزها به پیش میرود، آدم بیشتر میفهمید سربازی بیش از هرچیز به همین عبارتِ کارخانهی انسانسازی شباهت دارد. انسانهای عادی که هر کدام تیپ و قیافه و شخصیت متفاوتی دارند، در حکم مادههای خام وارد پادگان میشوند و در طی یک دورهی یک یا دوماهه، سازوکارهای پادگان تلاش میکند آنها را به شکل کالا، یعنی سربازهایی آمادهی میدان نبرد تحویل دهد. فکر میکنم شناخته نشدهترین قسمت سربازی همین سازوکارهایی باشد که اعمال میشود. هرچند بسیاری از ما چیزهایی پراکنده دربارهی اذیت و آزار سربازان شنیدهایم اما کمتر به این مسئله اندیشیدهایم که این رفتارها، برخلاف تصورمان بیهدف نیست یا صرفا برای آزار دادن سرباز نیست، بلکه به هدفی مشخص، یعنی ساختن آن کالا انجام میشود. در ادامه برخی از آنها را شرح میدهم: حذف فردیت: بدون تردید اولین چیزی که یک سرباز از دست میدهد، خودش است. پیش از اعزام، موهایتان را از دست میدهید و چهرهی خودتان در آینه برایتان غریبه میشود. این تغییر چهره در ابتدا چندان آزار دهنده به نظر نمیرسد اما یک حالتِ جدا افتادن از خود برایتان ایجاد میکند که احساسی ناخوشایند است. در روزِ اولِ پادگان، لباسهایتان را هم از دست میدهید و با صدها نفر دیگر، یک شکل تر میشوید. این احساس که این بدن و چهره متعلق به من نیست، آنقدر ادامه پیدا میکند که هنگام شکل دادن دوستیها، افراد اغلب تلاش میکنند به دیگری حالی کنند آنها خیلی خوش قیافه تر از امروزشان هستند و اگر عکسی از گذشته همراهشان باشد با افتخار آن را نمایش میدهند. علاوه بر این تغییرات در ظاهر، در گروهان و گردان محل آموزش شماره بندی میشوید. تجربهای بسیار عجیب برای اغلب افراد. انسانهایی که تا دیروز صاحب شخصیت مجزا بودند از امروز تبدیل به عدد میشوند. در این کد، همهی اطلاعات پادگانی به درد بخور شما مشخص شده است. دیگر مهم نیست چه تجربهها از سر گذراندهاید یا چه کارهایی کردهاید، اهل کدام شهر هستید یا چه اعتقادی دارید، در حال حاضر باید این شماره را بهخاطر بسپارید و بدانید اشتباه شما یک گروهان یا گردان را به مخاطره میاندازد. از سوی دیگر، در پادگان باید با حریم خصوصی و لحظات تنهایی وداع کنید. شما همیشه در محاصرهی دیگراناید و دیگران در محاصرهی شما. تقریبا هیچ لحظهی تنهاییای ندارید. کمکم یاد میگیرید اینجا چنین ساخته شده تا به شما یاد دهد فردیت معنا ندارد. شما فقط در قالب گردانتان معنا پیدا میکنید. اثر مخربِ فقدانِ لحظاتِ خصوصی، در درازمدت خودش را بیشتر نشان میدهد. ممکن است آستانه تحمل شما را نسبت به صدای اطرافیان کمتر کند. وقتی فقط به چند دقیقه سکوت و تنهایی احتیاج دارید اما به دست نمیآید، عصبی میشوید یا واکنش تندی نشان میدهید. زمان: در زندگی روزمره، شما تا حدودی پادشاه وقتِ خودتان هستید. میتوانید تعیین کنید عصرها چه ساعتی چایتان را میل کنید یا شبها چه ساعتی بخوابید. حتی اگر مقید به انجام کاری در زمانِ مشخصی باشید، میتوانید آنرا چند دقیقه پس و پیش کنید. این احساس که شما کنترلِ زمانتان را در اختیار دارید، تاثیر بسزایی در تثبیتِ شخصیتتان به عنوان یک انسان دارد. در زندگی روزمره، زمان چیزی جدای از شما نیست، بلکه کاملا تنیده با شماست. نسبت میان شما و زمان تان آنقدر تنگاتنگ است که هرگز این خیال به سرتان نزده که زمان از شما جداست. اما در پادگان زمان از شما جدا میافتد و دیگر تحت کنترل شما نیست. با انضباطی آهنین، صبحها در وقت مشخص از خواب بیدار میشوید، در وقت مشخص آسایشگاه را ترک میکنید، در وقت مشخص به صف میشوید، در زمانی که دیگران تصمیم گرفتهاند سه وعده غذا میخورید و تقریبا هیچ کنترلی بر زندگیتان ندارید؛ بلکه یک دیگریِ بزرگ تر برنامه زندگی شما را طراحی کرده و هر لحظه میتواند با تغییر ارادهاش زندگی شما را تغییر دهد. سایهی این انضباط آهنینِ زمان بر کوچک ترین و بیاهمیت ترین جنبههای زندگی شما، آنقدر زیاد است که کمکم عصبیتان میکند. سلبِ اراده از شما برای انجام بیاهمیت ترین کارها، با ماهیتِ انسانیتان در ستیز است. درک این موضوع شاید کمی سخت به نظر بیاید اما در گذر زمان، جدا افتادن زمان از سوژه و سلبِ اراده، خود را به صورت بیزاری از زندگی نمایان میکند. شما از ادامهی زندگی پادگانی، یعنی زندگیای که دیگر مالکِ آن نیستید، خسته میشوید اما این چرخه، بیتفاوت نسبت به احساس شما، به کارش ادامه میدهد. نه خستگی میفهمد و نه از تکرار دلزده میشود. تکراری بودن تمام لحظهها و اوقات شبانه روز خود درد دیگری است که بر احساس بیزاری شما میافزاید. کنترل زبان و بدن: در اولین روز سربازی، وقتی هنوز لباس یکدست نگرفتهاید به شما یک نکتهی مهم آموزش میدهند. وقتی هنوز خورشید طلوع نکرده و رنگ آسمان تیره است، در میدان صبحگاه به خط میشوید و فرمانده اصول اولیه را یاد میدهد. این که با هر فرمان باید یک واژه را فریاد بزنید و بدنتان حرکتی خاص را انجام دهد. مثلا پس از شنیدن فرمان یک ضرب بنشین باید بنشیند و فریاد بزنید حسین. جوابِ برپا، هم ایستادن و فریاد زدنِ علی است. یا وقتی میگویند آزاد، باید پاهایتان را کمی باز کنید و بگویید شهید. یک هماهنگی میان حرکات بدن و زبانتان شکل میگیرد که انجام آنها تحت ارادهی فرمانده است. از مهمترین سازوکارهای سربازی همین کنترل زبان و بدن است. مجموع واژگان مورد استفاده در ادبیات رسمی پادگان بسیار محدود است و همهی گفتهها، پاسخی مشخص و از پیش تعیین شده دارند. پادگان از طریق به انقیاد کشیدنِ زبان تلاش میکند تفکر انسان را عقیم کند. از سویی دیگر، بدن بیش از هروقت دیگر نظمپذیر میشود. خیال راه رفتن بیهوا و سرخوشانه را باید از سرتان بیرون کنید. راه رفتن سربازان، محدود به حرکت ستونی میشود. تخطی از این فرمانها عموما با تنبیههایی از جنس تکرار است. مثلا اگر هنگام راه رفتن، نظم ستونی را برهم بزنید، تمام دسته را مجبور میکنند برگردد و از ابتدا این مسیر را بپیماید. این تنبیههای از جنس تکرار علاوه بر بدن، ذهنِ شما را میآزارد. هرقدر تلاش کنید نمیتوانید معنایی بیابید و این فقدان معنا، از آنجا که انسانید آزارتان میدهد. جایگاه ایستادن شما و نفرات بغل دستیتان تا آخر دوره یکسان باقی میماند. هر روز آن قدر به میدان احضار میشوید که پس ازچند روز چشم بسته نقطه تان را پیدا میکنید. شاید در نگاه اول، این کنترل بدن و زبان بیمعنا به نظر برسد، اما تنها در صورتی میتوان از یک انسان انتظار داشت که مانند یک ماشین جنگی رفتار کند که تفکرش عقیم شده باشد، کنترل زبان و حرکات بدنش در اختیار دیگری باشد تا در لحظهی نبرد، یعنی آن جایی که عقل سلیم میگوید: جانت را نجات بده به دستور فرمانده گوش دهد. فقدان زنانگی: احتمالا در زندگی عادی متوجه نمیشویم زنان برای آنچه هستیم و آنچنان که رفتار میکنیم، چقدر اهمیت دارند. اما در پادگان با گذشت یک هفته کمکم تغییراتی رخ میدهد که برای همه محسوس است. حضور زنان و رفتار متقابل ما نسبت به آنها، جزئی جدایی ناپذیر از تمدنی است که آن را ساختهایم. حضور زنان ناخواسته باعث میشود متمدنانه تر رفتار کنیم. سنجیدهتر سخن بگوییم، مرتبتر باشیم و… به معنای دیگر همین کارهای سادهای که تمدن ما را ساخته است؛ اما در پادگان هیچ ردی از زنانگی وجود ندارد. شما در یک محیط مردانه گرفتار شدهاید. در گذر زمان سربازها دهن دریده و بینزاکت میشوند. فحشدادن تبدیل به امری عادی میشود و از هفتهی دوم به بعد، شوخیهای جنسی تبدیل به امری بدیهی میان همه میشود. شاید در روزهای اول، سربازها بهخاطر آشنا نبودن با هم، کمی خجالت بکشند اما بعد از چند هفته، همه به این رفتارها عادت میکنند. حتی اگر این رفتارها و دست مالیشدنها آزارتان دهد نمیتوانید واکنش زیادی نشان دهید چرا که تاثیر بدتری دارد. باید تا اندازهای همراهی کنید و همرنگ دیگران شوید. جدای از اینها، فشار همزمان به بدن و روان، آدمی را از پا میاندازد. پیاده رویهای طولانی و فشار بیش از توان افراد، تاول زدن پا و دیگر عارضهها را به امری عادی بدل میکند. جدا افتادن از خانه، روح آدم را میآزارد. کیفیت بد غذا و کاهش یکبارهی فیبر در رژیم غذایی، بسیاری را به یُبوست میاندازد. سرماخوردگی به امری عادی بدل میشود. تقریبا هر روز با جمعی سرباز مواجه میشوید که در پی گرفتن برگهی استراحت از پزشک بهداریاند. خوابیدن شبانه برایتان به آرزویی دوردست بدل میشود، چرا که هر شب باید ۱ساعت با وضعیت نظامی پست نگهبانی بدهید. این سازوکارها، زودتر از آن چیزی که فکر میکنید شما را خسته میکنند و تغییر میدهند. کمکم به خودتان میآیید و میبینید در هفت روز گذشته دوش نگرفتهاید اما با آن کنار آمدهاید، هفتههاست با کسی دربارهی مسائلی که دوست داشتهاید، مثلا دنیای کتاب یا سینما صحبت نکردهاید، بلکه بیشتر به شوخیهای جنسی و حرفهای بیاهمیت گذراندهاید. پادگان شما را به یکباره از جهانِ عادی، وارد یک محیط استثنایی میکند. محیطی که زندگی عادیِ پیشین در آن جرم است. اما سربازان یکسره میدان رقابت را نمیبازند. هرچند بخشی از فشارها به صورت عقده، خودش را در اعمال فشار بیشتر به زیردستان نشان میدهد. یعنی افرادی از میان سربازان که از طرف فرمانده مسئولیتهایی گرفتهاند، بعضا پتانسیل این را دارند که رفتارهای فرمانده را تکرار کنند. اما با این همه، به تصویرکشیدن یک طرفهی ماجرا، حقیقتی را میپوشاند. نمیشود فقط از فشارِ این سازوکارها نوشت و مقاومت سربازان را نادیده گرفت. میشل فوکو، متفکر فرانسوی عبارتی معروف دارد که وصف حال زندگی روزمرهی پادگان است: هر آنجا که قدرت حضور دارد، مقاومت زاده میشود. یکی دیگر از چیزهایی که در پادگان از دست میدهید، موسیقی است. تازه آنجاست که میفهمید حافظه تان چه آهنگهایی به خاطر سپرده و بعضا به کمک دیگران یک آهنگ را تکمیل میکنید. در تمام روز، در محوطهی گردان آهنگهای مذهبی، دعا و مناجات پخش میشود، این تکرار به حدی است که در طول یک ماه چند مورد از آنها را حفظ میکنید. در سوی دیگر سربازان از هر فرصت خالی استفاده میکنند تا آهنگهای خودشان را بخوانند، و از گذر خواندنِ آنها، گذشته شان را به پادگان بیاورند. این آهنگ خواندنها، عکس نشان دادنها یا تعریف از خاطرات گذشته، تلاشی است که سربازان انجام میدهند تا خودشان را دوباره معنا کنند. یا به عنوان مثالی دیگر، وقتی پس از چند دقیقه استراحت کوتاه بعد از ناهار، بلندگوی گردان در ساعت۱۵ فریاد میکشد: فراگیران هرچه سریعتر به خط شوید. سربازان یک کرختی و نافرمانی عمدی با خودشان به محوطه میبرند. برای یک از جلو نظام گرفتنِ ساده، چند دقیقه معطل میکنند. انگار که بلد نیستند بهخط شوند. هرچند این تنبلی، تنبیههایی همچون نشستن در آفتاب را به همراه دارد اما باز هم وقتی به یکدیگر نگاه میکنند لبخند رضایت و شیطنت بر لب یکدیگر میبینند. این مقاومت و نافرمانی نرمی که در تمام پادگان حس میشود و هرچه روزها به پیش میرود بیشتر میشود، تمام کاری است که یک سرباز میتواند انجام دهد تا همچنان احساس کند خودش است. هر شکلی از نافرمانی، هرقدر هم ساده، احساس انسان بودن یا صاحب اراده بودن را بازمیگرداند. این نافرمانی گاهی صحبت کردن در رزم شبانه است، گاهی ترک پست نگهبانی و کشیدن سیگار، یا پس از خاموشی بیدار ماندن و تلفن زدن و این کشاکش تا روز پایانی ادامه دارد. در نهایت، علیرغم همهی این سازوکارها و تغییرها، این امید که دوره اجباری دیگر پایان مییابد، باعث دلگرمی میشود، هرچند زخمِ دوران سربازی تا مدتها بر بدن و روان آدمی باقی میماند.سیداسماعیل هاشمی
No comments:
Post a Comment